هشت روز گذشت
سلام همه کسم مامانی یه روز دیگه هم گذشت نه خبری از ....هست و نه خبری از تو عزیزم ولی نمیدونم یه حسی بهم میگه انگار که اومدی عزیزمممم اخه زیرشکمم سمت چپ همش تیر میکشه عزیزم دیروز با مامانیم رفتیم پیش سید یاری هفت رنگ نخ ابریشم رو اندازه ی قدم گرفت بعدش گره زد و دعا خوند گفت که تا 40 روز رو بازوم بمونه و شبا سوره ی واقعه رو بخونم و تا جایی که میتونم بگم استغفرالله ... از دیشب شروع کردم توکل به خودش انشالله که این ماه میای تو دلم خیلی امیدوارم راستی مامانی زمینمون که اون بار طلاهامو فروختم رو خیلی خوب و قیمتشو بالاخواستن حالا دیگه خیالمون راحته از ایندمون عزیزم خیلی امیدواره و همیشه...
نویسنده :
الــنـــازجوون
15:36