دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

هشت روز گذشت

سلام  همه کسم مامانی یه روز دیگه هم گذشت  نه خبری از ....هست و نه خبری از تو عزیزم ولی نمیدونم یه حسی بهم میگه انگار که اومدی عزیزمممم اخه زیرشکمم سمت چپ همش تیر میکشه عزیزم دیروز با مامانیم رفتیم پیش سید یاری  هفت رنگ نخ ابریشم رو اندازه ی قدم گرفت بعدش گره زد و دعا خوند گفت که تا 40 روز رو بازوم بمونه و شبا سوره ی واقعه رو بخونم و تا جایی که میتونم بگم استغفرالله ... از دیشب شروع کردم توکل به خودش انشالله که این ماه میای تو دلم خیلی امیدوارم راستی مامانی  زمینمون که اون بار طلاهامو فروختم رو خیلی خوب و قیمتشو بالاخواستن حالا دیگه خیالمون راحته از ایندمون عزیزم خیلی امیدواره و همیشه...
21 شهريور 1392

چرا منفی؟

سلام فرشته ی  سفید و مو بور  و چشم رنگی من نفس مامان توکجایی پس؟چرا انقد داری برای مامان وبابا ناز میکنی؟عزیزم امروز صبح ساعت 5:30بود فکرکنم بی بی چک تست کردم چرا باز منفی شد؟چرا انقد باید حسرت دوخط شدن تست رو بخورم... چرا باید انقد انتظار بکشم؟تحملم زیاده واقعا که خدا اینهمه میخواد دیر تورو بهم بده؟؟؟ فداتشم اون شب مهمونی داشتیم همه چی عالی بود تقریبا وسطای مهخونی بود که پیشنهاد دادم فیلم عروسی مون رو بذاریم البته قسمت اقایون رو انقدچس بید دور همی برای چندمین بار تماشا کردیم...اخر سر عمو محمد پاشد یه قری داد کلی کیف کردیم کف زدیم  وشادی کردیم دیروزم با دختر عموم لیلا رفتیم برا لیزر پوست...
20 شهريور 1392

مهمونی

درووووووووووووود سلام سلام سلام نی نی نازم چطوره؟نانازی فداتشم توشکم نمیدونم تودلمی یا باز فقط یه تاخیره جزیی هستش فعلا که منتظرم ببینیم چی میشه دیروز از خونه که میخواستیم بزنیم بیرون تلفن خونه زنگ زد متاسفانه چون عجله داشتم فقط شماره رو نگاه کردم و جواب ندادم شماره ی خونه ی عمو محمد بود رفتم و توراه مسیج دادم به زن عمو پروینت که کاری داشتین زنگ زدین نتونستم جواب بدم... جوابی نگرفتم عصری با لیلا برگشتیم خونه ی باباایرجم اونجا که رسیدم زنگ زدم پروین خانم گفت که میخواستن عصری بیان خونه ی ما و احتمالا شام هم بمونن معذرت خواهی کردم که نشد که بشه... امروز صبح زنگ زدم به ماماعزیز و گفتم که برای شام منتظرم رفتم برا...
18 شهريور 1392

ای خدا

خیلی ناراحتم شوشو امروز بعد دکتر من ماشین رو برد یه نگاهی بهش بندازن شبم که عموم اینا اومدن خونه ی بابا ایرجم طبق نوشته های قبلیم الان که داشتیم میومدیم خونه مون البته یک سوم راه رو با عمو اینااومدیم بقیه شو با مهربان همسر دست به دست پیاده اومدیم دم در خونه که رسیدیم دیدیم یه چن تا آقا دارن مبل و وسایل بزرگ خونه رو توماشین میذارن... همسایه ی طبقه ی پایینمون _سیما و آرش_چن وقته کلا جدا از هم مونده بودن الانم آرش اومده وسایلشو جم کرده و داره از این خونه میره و همین امروز فرداست که کلا طلاق بگیرن اه خدایا خودت به مبینارحم کن طفلی چطور بدون بابا یابدون مامانش میمونه؟عاقبتش چی میشه؟ خیلی سخته خداجونم مواظب م...
18 شهريور 1392

یعنی میشه؟؟؟

جوجه ی مامان ســـــــــــــلام نفسم نکنه اومدی تو وجودم؟امروز از صبح فکرم درگیرته و همش خودمو حامله تصورمیکنم نمیدونم شایدم نباشی البته اگر نباشی ناراحت میشما ولی مث سابق از دنیا سیر نمیشم عزیزم چون میدونم این ماهم نشد ماههای آینده میای تودلم توپول مامان عزیزم عزیزم امروز صبح لیلا(دخترعموم)اومد و باهم رفتیم بانک و برگشتیم خونه ی ما دیروز دکتر برای امروز وقت داد عصری میریم دکتر البته باهمسری و شاید لیلا هم بامااومد... بعدش یا میریم خونه ی عموی بنده بعد بااونا میایم خونه ی بابای بنده چون قراره شب بیان خونه ی باباایرج الانم میریم بالیلاجون نهار بخوریم ماکارونی داریم دوستان برام دعا  کنین شای...
17 شهريور 1392

روز دختر نداشته ام مبــــارک

             خــــدایا یه دختر شیرین زبون هم نداریم که روزشو تبریک بگیم         خوشکل مامان سلام اگه خداخواست و دختر خوشکل خودم شدی این روز قشنگ رو بهت تبریک میگم                                              مامانی شب پنجشنبه کلی برات نوشتم....آخر سر یهو اعتبار وایمکسم تموم شد و منم عصبانی شدم و کلا لپ تاپ رو خاموش کردم و خوابیدم فداتشم عزیزم امروز 3 روز از وقتم میگذره و خ...
16 شهريور 1392

نـــــــــــــازن مگه نه؟؟؟

سلام مامان جان الهی من فدات  بشم بالاخره تموم شد... دیروز از قبل ظهر مامان و باباایرجم خونه مابودن تا الان یکم پیش که بابایی رسید خونه و منو و مامانم رو رسوند خونه باباییم و بعد خودشم با همکارش رفتن استخر نمیخواستم بیام خونه بابا ولی بابایی جون گفتن تنها نمونم پاشدم اماده شدم اومدیم خونه باباجونم بابایی جونتم که دیدم کلی ذوق کردم دلم خیلی براش تنگ شده بود نازم نفسم هنوز به داشتنت و بودنت کنارم امیدوارم... عزیزم اون بار که با عمه اینا و عموت اینا رفته بودیم بانه(عید فطر)یکی دوتا کادوی ریزه میزه خریدم که خودم عاشقشونم... برات عکساشونم میذارم تا اگه خدایی نکرده شکستن لااقل عکساشون بمونه   &...
14 شهريور 1392

تنهایی...

سلام ناناز مامان  عزیزم خیلی بهت احتیاج دارم اما اصلا ناامید نیستم میدونم به هرحال میای یـــــــــــــــــــــــــعنی مجبــــــــــــــــــوری!!!!باید بــــــــــــیای عزیز مامان دیشب نمیدونم چی شد یهو گردنم درد گرفت بابایی آورد پماد مالیدوماساژ داد و یه شال بست اما کامل خوب نشده.. یه خبر بد امروز باز بابایی ازمون دوره و تافردا عصر نمیبینمش و اما یه خبر خوب مامان و باباییمو راضی کردم امروز بیان و شب خونه ما بمونن بابایی نیس من باید میرفتم خونه بابا ایرج تا تنها نمونم ولی گفتم تنوع داشته باشیم این بار من خواستم که بیان و اینجابمونن عزیزم احتمالا جمعه بریم صفــــــــــــــــــــاسیـــــــــ...
13 شهريور 1392

من اومــــــــــــــــــــــــــــدم

درود به همه دوستای عزیز و نـــــــــــــــــــــازم نی نی نـــــاز من چطوره؟ چقددلم برای دوستام و درد دلامون باهم تنگ بود خدایا شکر بالاخره مشکل حل شد و دوباره تونستم بیام قضیه خیلی طولانیه... یه چن روز نشد بیام بعدش یکی دوروز رفتیم خونه مامان بزرگ شوشو توچالدران دوهفته پیش ،جای همتون خیلی خالی بهمون خوش گذشت ،یه عروسی کردی هم رفتیم همسایه ی مامان بزرگ بابایی کرد هستن عروسی داشتن ماهم که از خداخواسته رفتیم تو جمع، وای چقد باحال بود،مختلط بودن و بابایی هم طرف اقایون به صف شدخلاصه خوش گذشت،لپ تاپم یکم ویندوزش مشکل داشت باخودمون بردیم چالدران گفتیم وقت شد اونجا مشکلشو حل میکنیم که بازنشد بعدکه اومدیم ارومیه از داداشم اد...
12 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام مامان جــــــــــــــــــــــــــــونا من اومدم بعد یه مدت طولانی فردا میام و یه عالمه حرف برا گفتن دارم                                                             ...
11 شهريور 1392